گردان پشت میدون مین زمین گیر شد
چند نفر رفتن معبر باز کنن
۱۵ساله بود ، چند قدم که رفت برگشت ، گفتن حتما و صددرصد ترسیده
پوتین هاشو داد به یکی از بچه ها و بیان داشت و گفت :
تازه از گردان گرفتم ، حیفه ، بیت الماله و پا برهنه رفت
مکه برای شما ، فکه برای من
بال نمی خواهم
این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند …
شهید آوینی
پیشونی بندها رو با وسواس زیر و رو می کرد …
پرسیدم : دنبال چی می گردی ؟
گفت : سربند یا زهرا !
گفتم : یکیش رو بردار ببند دیگه ، چه فرقی داره ؟
گفت : نه ! آخه من مادر ندارم …
کوچه هایمان را به نامشان کردیم
که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم بدانیم
از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می رسیم
زیبایی رمز ماندگاریست و سادگی رمز زیبایی
شهدا چه ساده و زیبا بودند
انتظار را باید از مادر شهید گمنام پرسید
ما چه می دانیم دلتنگی غروب جمعه را ؟
مادر پول و طلاهاشو داد و از در ستاد پشتیبانی جنگ خارج شد
مسوول مربوطه فریاد زد : مادر رسیدتون !
مادر خندید و بیان داشت و گفت : من برای دادن دوتا پسرم هم رسید نگرفتم …
آب جیره بندی شده بود
آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود ، مگر می شد خورد ؟
به من آب نرسید ، لیوان را به من داد و بیان داشت و گفت :
من زیاد تشنم نیست ، نصفش رو خوردم بقیه ش رو تو بخور ، گرفتم و خوردم
فرداش بچه ها گفتن که جیره هرکس نصف لیوان آب بود
سلام بر آنهایی که
رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند
تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم
به مادر قول داده بود بر می گردد
چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و بیان داشت و گفت :
بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت …
من می خواهم در آینده شهید بشوم
معلم پرید وسط حرف علی و بیان داشت و گفت :
ببین علی جان موضوع انشا این بود که در آینده می خواهین چکاره بشین
باید در مورد یه شغل یا کار توضیح می دادی !
مثلا پدر خودت چه کاره است ؟
آقا اجازه … شهید …
گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت
اصلا هیچ نشونه ای نداشت
امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه …
نوشته بود : اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم
ساقی جبهه سبو بر لب هر مست نداد
نوبت ما که رسید میکده را بست نداد
حال خوش بود کنار شهدا آه دریغ
بعد یاران شهید حال خوشی دست نداد
ای شهدا برای ما حمدی بخوانید
که شما زنده اید و ما مرده
سری که هیچ سر آمدن نداشت آمد
بلند بود ولیکن بدن نداشت آمد
بلند شد سر خود را به آسمان بخشید
سری که بر تن خود خویشتن نداشت آمد
هم قد گلوله توپ بود
گفتن : چه جوری اومدی اینجا ؟
گفت : با التماس
گفتن : چه جوری گلوله رو بلند می کنی میاری ؟
گفت : با التماس
به شوخی گفتن میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟
لبخندی زد و بیان داشت و گفت : با التماس
وقتی تکه های بدنشو جمع می کردن ، فهمیدم چقدر التماس کرده
جهت اطلاع از آخرین تغییرات وب سایت نازترین در خبرنامه وبلاگ ثبت نام کنید:
نظرات شما عزیزان: